زیر پوست شهر(تاکسی نگاری)-قسمت اول
تابناک: تاکسی نگاری- یعنی ضبط و ثبت گفت و گو های شهروندان در تاکسی و انتشار آن( البته با کمی ویرایش و امانت داری)- شیوه ای است برای رصد تحولات و تغییرات اجتماعی، روشی که در آن مردم ریشه مشکلات و شرایط و اتفاقات مختلف جامعه را بررسی می کنند و درباره آن راهکار ارائه می دهند، از همین رو می توان گفت خیلی با بدنه جامعه بیگانه نیست و به نوعی مردم نگاری است!
کد خبر: ۸۱۸۴۱
تاریخ انتشار: ۰۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۴:۱۵ 24 August 2015

به گزارش تابناک اصفهان، تاکسی نگاری- یعنی ضبط و ثبت گفت و گو های شهروندان در تاکسی و انتشار آن( البته با کمی ویرایش و امانت داری)- شیوه ای است برای رصد تحولات و تغییرات اجتماعی، روشی که در آن مردم ریشه مشکلات و شرایط و اتفاقات مختلف جامعه را بررسی می کنند و درباره آن راهکار ارائه می دهند، از همین رو می توان گفت خیلی با بدنه جامعه بیگانه نیست و به نوعی مردم نگاری است!

البته تاکسی نگاری در درون من خیلی به خاطر بررسی مشکلات و پیدا کردن شکاف های فرهنگی و اجتماعی جامعه نیست، بر می گردد به تاکسی و علاقه شخصی ام به آن، از همان دوران کودکی در تاکسی می نشستم سکوت می کردم و به تک تک اقلام و وسایل موجود در آن دقت می کردم از نحوه چیدن وسایل داخل تاکسی گرفته تا آویزه های آویزان بر آیینه ... همه شان برایم مهم بودند و دوست داشتنی، از همین رو دقت به آن ها لذت بخش بود.

بعد ها وقتی کمی بزرگ شدم، کم کم به حرف زدن و اظهارنظر کردن در تاکسی هم علاقه مند شدم. برایم فرقی نداشت حتی به آن چیزی که می گویم اعتقادی ندارم، مهم صحبت کردن در تاکسی بود، مهم این بود که جایی می توانستم حرف هایم را به شکل منتقدان بگویم و راهکار تجویز کنم بماند که واقعا خیلی اوقات حرف هایی که می زدم، حکم اظهارنظر های بی منطق و الکی را داشت اما دوست داشتم که صحبت کنم، شاید تاکسی حکم تریبونی را داشت که هیچ سانسوری ندارد و این باعث می شد بتوانم هر جور میخواهم، اظهارنظر کنم!

حالا که به نوعی خبرنگار شدم و این حرفه را برای پر کردن قسمت شغل در فرم های مختلف اداری انتخاب کرده ام، به سراغ علاقه ام به تاکسی رفتم و به نوعی تاکسی نگاری می کنم.

قسمت اول

حدود ساعت 16:35 دقیقه روز جمعه 30 مرداد 1394

مبدا: خیابان مسجد سید. مقصد: میدان احمد آباد

بعد از اینکه حسابی دیرم شده بود و تنها 20 دقیقه فرصت داشتم تا به مقصد برسم، تصمیم گرفتم با تاکسی به سمت آن حرکت کنم، بلکه زودتر برسم. پیرمردی که حدود پنجاه سال سن داشت برابرم ترمز زد و من سوار شدم. صورت لاغری داشت، ریش ستاری گذاشته بود و پیراهن مشکی بر تن داشت.

راننده: ببخشید کجا تشریف می برید؟

من: (با خنده) شما تا کجا میرید؟

راننده: من باید این مسیر را برم و برگردم، باید تو خیابون چرخ بزنم و مسافر سوار کنم، شما بگو تا کجا میری تا من راهما تنظیم کنم.

من: تا احمدآباد میرید؟

راننده: (بعد از شنیدن احمد آباد حالش عوض شد و بعد از چند لحظه سرش را تکان داد) با یه مسافر بریم احمد آباد! متأسفانه امروز جمعه است و تابستون، هوام که دیگه ماشالا، مسافر گیر نمیاد!

من: خوب اگر مسیرتون جای دیگه است، تا هر جا میرید منا برسونید.

راننده: نقل این حرفا نیست... حالا بیا تا بریم ببینیم چی میشه؟

من: آره دیگه جمعه است و مردم رفتن دنبال عشق و حال!

راننده: جمعه ها یه جوریه. اصلا خوب نیست. یه حس غربتی داره، آدم از شهر خلوت بدش نمیاد از شهر غریب چرا. جمعه ها شهر غریب. انگار یه آتش بس کوتاهی مردم سکوت کردن تا فردا دوباره شروع کنن بزنن تو سر بار هم، دعوا کنن.

"تا سر چهارراه دوم سکوت می کند و آه می کشد، سر انجام با رانندگی یک جوان پراید سوار سکوتش را می شکند"

راننده: ببین توروخدا چطور رانندگی میکنه؟ راننده ها هم راننده های قدیم.

من: واقعا جمعه یه جوریه، دلگیره...

راننده: قدیم جمعه ها قشنگ تر بود. مردم می رفتن گردش و سیاحت و دورهمی و ... الآن میگم جمعه ها حکم آتش بسا داره، خیلی بد و سخت شده.

من: قدیم، نمی دونم ما هم، هر چی جلوتر میریم در آینده میگیم یادش به خیر قدیما یا نه...

راننده: والا به خدا الآن هیچی حال نمیده، هیچی...

من: جدی ما هم در آینده باید بگیم خوش قدیما؟ اگه اینطوری باشه که واویلاست.

راننده: زندگی همینه دیگه! هیچ خبری نیست. بودا، شاهزاده بود، پدرش یه قصری براش ساخت به دور از همه، دورشم فقط غلام های زیر 18 سال بودن، پدرش شرط کرده بود، بودا نباید هیچ موجود بالاتر از 18 سالی را ببیند. یه روز رفت کنار پنجره قصر، یه پیرمرد جزامی را دید. به غلامانش گفت این چه موجودیه دیگه، غلاما بهش گفتن این موجود خاصی نیست، مثل خودمون انسان یه زمانی ما هم اینطوری میشیم! بودا قصر و همه چیزا ول کرد و رفت... زندگی همینه، پر از مسائل و مشکلات مختلف، مسئولیت و زندگی و ... در کل چیز خوبی نیست! اونم مخصوصا الآن با این شرایط و مشکلات.

" به قسمتی از چهارراه سوم می رسد، تأکید می کنم اگر مسیر دیگری می خواهد برود، پیاده میشوم اما قبول نمی کند"

راننده: برای من فرقی نمی کند! باید تو این شرایط اقتصادی تاب بخورم و هر جور شد. فرقی نمی کند!

"بعد از چند دقیقه به زیرگذر امام علی (ع) می رسیم. انگار مسیر را دقیق بلد نیست. راهنمایی اش می کنم"

راننده: من خیلی از این طرفا نمیام. یعنی مسیرم نیست، در کل هم دوست ندارم.

من: خیلی خلوت خیابونا.

راننده: آره، این زیرگذرم که درست کردن، ترافیک کمتر شده، مردم هم اگر باشن، نمی بینیمشون.

من: اینم از آفات های زندگی شهری دیگه...! یه روز از ترافیک زیاد باید گله کنیم یه روز از خلوت بودن خیابون!

" وارد خیابان ولی عصر که می شویم، حال راننده عوض می شود"

راننده: 30 سال پیش من اینجا بودم، سال 64. اون زمان شغل آزاد داشتم و پیمانکار بودم.

من: انگار زیاد آشنا نیستید به این خیابونا؟

راننده: خاطره خوشی از اینجا ندارم، همون سال ها تو کوچه صابونی میشستیم. یه دختری را اینجا میخواستم، نشد، بهم ندادن و به خاطر همین خاطره خوشی ندارم. بعدم که ازدواج کردم، راضی نبودم، دیگه از زندگی خوشی ندیدم، دیگم راضی نیستم! از اون دوران جوانی به بعد زندگی خوشی نداشتم، دیگه زندگیم خوب نبود!

"به اول فلکه نزدیک می شویم"

راننده: اون طرف فلکه پیاده میشی؟

من: بله، به زحمت! چقدر باید تقدیم کنم؟

راننده: نمی دونم، من کرایه را نمی دانم چقدر، هر چقدر رضایت داری بده و برو.

مبلغی که فکر می کردم، کرایه مسیر است را دادم و پیاده شدم، هنگام پیاده شدن، کوچه صابونی را نشانم داد و گفت تو این کوچه زندگی می کردیم...

تنظیم: امیرحسین تاجمیرریاحی

منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار