به مناسبت چهارمین نمایشگاه خودروهای کلاسیک/
کد خبر: ۹۶۰
تاریخ انتشار: ۰۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۸ 25 January 2015
از ابتدای ورودم به فضای گرم و خفه پارکینگ به خود می گفتم که چرا به توصیه یکی از دوستان سریال تلویزیون را رها کردم و به دیدن این ماشین غراضه ها آمدم... پس از ورود به فضای نمایشگاه از دیدن این همه ماشین قدیمی که شاید صاحبانشان پای آن ها جان هم بدهند متعجب شدم، از خودم پرسیدم آیا واقعا کسی به این ها اهمیت هم می دهد.

پس از پرسه زدن در فضای نمایشگاه چهره شاد و بشاش ژیان نیلی رنگ دیار نصف جهان همانند یک دوست مرا از دنیا خواب وخیال بیرون کشید، مرا همانند یک پیرمرد مهربان دعوت کرد به نشتن بر روی زانوهایش، زانوهایی که هرچند کهنه و فرتوت بود اما گرمای محبش خبر از یک استقامت بی پایان می داد.

چهره قدیمی اش سبب حیات یافتن خاطرات بسیاری از زمان های نه چندان دور شد زمان هایی که همه تنگاتنگ هم در آن ژیان نیلی رنگ می نشستیم و شاداب و مسرور به تفریح می رفتیم.

به یک باره بوق تیزش مرا از آلبوم خاطرات کودکی ام جدا کرد، با صدای بوقش همه ماشین ها در کنار هم جمع شدند و شروع کردند به گفتن قصه هایشان یکی از سفر به دیار بلوچستان گفت و دیگری از خاطراتش در جاده های طبرستان، برایم یک چیز خیلی جالب بود، ماشین هایی که شاید دیگر جایشان در آلبوم خاطره ها است، فارغ از این که کسی بداند دردشان چیست در کنار هم جمع شدند تا سرزنده و شاداب همانند گذشته به همه بگویند سلام!

شاید سن خیلی هایشان در مسابقه با شناسنامه حاضران سبقت زیادی گرفته و جلوتر از خیلی ها حرکت کند اما فارغ از زوال روزگار در کنار هم جمع شدند تا موازی با هم در جاده های خاطرات مردم حرکت کنند. برایشان سخت است قبول کنند که حالا طرح ورود ممنون فقط آن ها را به حرکت در جاده های خاطرات محدود کرده اما چاره ای ندارند جز قبول زوال روزگار...

با وجود لبخند های تصنعی نباید به چهره شاد و بشاشاشان توجه کرد، چرا که آن ها به رسم میهمان نوازی نمی خواهند دل کسی را بشکنند، نمی خواهند از روزگارشان بگویند، نمی خواهند سفره موتورشان را پهن کنند و غم و غصه هایشان را با درد و دل ها بیرون کنند چرا که طاغت اشک حاضران را ندارند.

سبقت در پیچ تند روزگار برایشان آنقدر گران تمام شده که حالا چند سالی است به پارکینگ آلبوم خاطرات منتقل شده اند، فارغ از این که کسی بداند این به اصلاح ماشین غراضه ها برای خودشان روزگاری داشتند، روزگاری مایه تفاخر انسان هابودند وچه بسیار انسان هایی که آرزوی سواری با این ماشین ها را داشتند.

تمام این بی توجهی ها و ترد شدن ها پیرشان کرده و گرنه خیلی هایشان هنوز موتورشان جوان است. هنوز به حرکت در جاده های پرپیچ خم شمال فکر می کنند. دلشان چاده چالوس و دوغ آبعلی میخواهد. یکیشان می گفت دلم لک زده برای صدای همایون خرم، نوربالا انداخت روی صورتم و می گفت، خرم را که میشناسی همان که می خواند: شبی که آوای نی تو شنیدم، چو آهویی تشنه پی تو دویدم" دلم نیامد، چهره خسته اش را خسته تر کنم و بگویم پیرمرد کجایی، حالا دو سال می شود که دیگر خرم پیش ما نیست...

برای خوشحال کردنش چشمانم را بستم و خواندم، " دوان دوان تا لب چشمه رسیدم ،نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم" به یکباره همه ماشین ها خواندند،" توای پری کجایی؟ که رخ نمی‌نمایی از آن بهشت پنهان، دری نمی‌گشایی"

کمی که در حال خودشان توی ای پری کجایی خواند ازشان پرسیدم، زمان شما با چی می رفتند دور دور، به یکدیگر نگاه کردند و همه پرسیدند دور دور، گفتم آره دور دور، تو دنیای ما مردم شبی چند میلیون ماشین اجاره می کنند و می روند دور دور، مگر نمی دانستید! ژیان نیلی رنگ پوزخندی زد و چراغ هایش را خاموش کرد، یادم افتاد این ها همه در چاله تنگ فراموشی گیر افتاده اند چیزی از این ادا و اصول های قرن بیست یکی نمی دانند...

وقتی تلفن همراهم را در آوردم تا ببنیم ساعت چند است، به یکباره همه ماشین ها چراغ هایشان را روشن کردند، ژیان نیلی پرسید میخواهی از ما عکس بگیری؟ من هم متعجب در حالی که حال خود را نمی فهمیدم گفتم آره میخوام عکس بگیریم. همه ماشین ها در کنار هم جمع شدند تا ازشان عکس یادگاری بگیرم،نوربالای ماشین ها عکسم را خراب کرد اما در عوض چراغ دلشان را روئن کرد خیلی خوشحال شدند! اصلا فکر نمی کردم چند تا عکس ساده بتواند این گونه دلتنگی هایشان را پاک کند...

با خود گفتم، امان از تنهایی... این ها که هر کدام برای خودشان روزی، دنیایی داشتند حالا به چه وضعی افتاده اند... شاید روزگاری هر یک از این بازدیدکنندگان آرزوی بوق زدن با ژیان را داشتند اما حالا در پارکینگ خاطرات در آن گوشه سمت راست در حال خاک خوردن اند و به راستی چه تلخ است این زوال روزگار، این همه سختی و دلتنگی که راه به جایی نمی برد جز این نمایشگاه.

نشستن در میان آن ها کامم را حسابی تلخ کرد، چرا که روزگاری من نیز رنگ زوال گرفته، من نیز در طرح ترافیک و زوج و فرد محدود شده ام، من نیز شاهد تقابل سنت و مدرنتیه ام، تمام این تلخ کامی ها فقط برای آن ها نبوده چرا که من نیز همانند آن ها سال هاست از لذت یک خنده از ته دل محروم شده ام...

دم اخر وقتی داشتم از نمایشگاه بیرون می آمدم، پشت یکی از این ماشین ها نوشته شده بود،" ساکنان دريا پس از مدتي صداي امواج را نمي شنوند... چه تلخ است قصه عادت...! و به راستی چه تلخ است روایت غم بار عادت...

وقتی به خانه برگشتم، مادرم پرسید کجا بودی؟ من جوابی جز این نداشتم که میان عشق ها گم شده بودم...

منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار