بعداز عملیات والفجر۴ به شهرستان اراک مراجعت کردم و بعد از چند استراحت مجددا به جبهه ی جنوب اعزام و عضو گردان علی بن ابیطالب اراک شدم .
کد خبر: ۱۰۵۱۷۹۲
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۷:۳۳ 20 June 2022

به نام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت بیستم

بعداز عملیات والفجر۴ به شهرستان اراک مراجعت کردم و بعد از چند استراحت مجددا به جبهه ی جنوب اعزام و عضو گردان علی بن ابیطالب اراک شدم .

دو ماه درلشکر ۱۷ علی بن ابیطالب در مقر انرژی اتمی واقع در چهل کیلومتری آبادان بودم .

طبق روال هر چهل یا پنجاه

روز چند روزی را مرخصی شهرستان می دادند ، اما این بار مرخصی ها لغو شد و تا سه ماه طول کشید که مرخصی ندادند .

دلم هوای وطن کرده بود و دلتنگ خانواده شده بود بخصوص در نزدیکی غروب آفتاب دلگیری من زیادتر

می شد .

آن زمان در منزل تلفن نداشتیم و حتی همسایه های نزدیک هم تلفن نداشتند .

بعضی از همرزمان در منزل خود و یا در منزل همسایه های خود دسترسی به تلفن داشتند و هر موقع دلتنگ خانواده می شدند به شهری نزدیک جبهه رفته و از مخابرات آن شهر تلفنی با خانواده خود تماس

گرفته واز دل تنگی فارغ و سبک می شدند .

اما من نمی توانستم باخانواده صحبت کنم .

آن زمان فقط از طریق نامه با خانواده ارتباط داشتم ، آن هم ماهی یک بار نامه به دستم می رسید .

روزی خیلی گرفته و غمگین بودم که نامه ای از خانواده به دستم رسید .

خیلی خوشحال شدم و نامه را با اشتیاق باز نموده و مشغول خواندن شدم .

در آن نامه بعد از سلام و احوالپرسی نوشته بود که غلامحسین برادرت با تعدادی از رزمندگان عازم جبهه شده است .

با این خبر بسیار خوشحال شدم و تمام غم و غصه از وجودم بیرون رفت .

فوری رفتم و اعزامی های تازه ورود به مقر انرژی اتمی لشکر ۱۷ را جویا شدم ، اما برادرم در بین آنها نبود .

فردای آن روز مرخصی یک روزه گرفته و به مقر های دیگر لشکر ۱۷ و حتی به مقر های لشکر و تیپ های همجوار سر زده و بردارم را در آنجا نیافتم .

فکر کردم شاید به کردستان رفته باشد .

نا امید شدم .

اما ته دلم می گفت برادرت حتما در جنوب است و به منطقه کردستان نرفته است .

چند روز گذشت .

از دلتنگی کلافه شده بودم لازم به ذکر است آن زمان من ۲۰ ساله و برادرم غلامحسین ۱۶ ساله بود .

روزی نزد فرمانده گردان خود آقای علی اصغر فتاحی رفته و از ایشان تقاضای مرخصی بیست و چهار ساعته نمودم و ایشان هم موافقت نمودند .

سه تن از همرزمان همسفر من شدند .

از مقر انرژی اتمی به اول جاده آبادان-اهواز رفته و با مینی بوس عبوری مسافر کش به شهرستان اهواز رفتیم .

ساعاتی را در کنار رودخانه کارون تفریح کردیم . و به تماشای جوانان بومی و رزمندگانی که در ساحل اسب سواری می کردند ، مشغول شدیم و سپس به کنار رودخانه کارون نزدیک اسکله قایق سواران رفته و قایق سواری آنان را تماشا کردیم .

ما چهار نفر هم دوست داشتیم که قایق سواری واسب سواری کنیم اما پول کافی همراه نداشتیم که کرایه قایق و اسب را بدهیم .

کرایه قایق و اسب هر نفر ده تومان معادل ۱۰۰ ریال بود .

ما فقط پولی که داشتیم کفاف کرایه ی رفت و برگشت و مختصر غذای یک روز و یک شب را می داد .

ظهر شد و بلندگوهای مساجد اذان را پخش می کردند .

به نزدیک ترین سرویس بهداشتی ساحل کارون رفته و در آنجا وضو گرفته و نماز را روی چمن های پارک خواندیم .

سپس به نزدیکترین ُساندویج فروشی رفته و هر دو نفر یک ساندویچ دو نونه را خریداری و با کارد میوه آن را دو نیم کرده ، و هر نفر یک نوشابه کوچک سه تومانی هم خریداری و میل نمودیم .

لازم به ذکر است که پول کافی برای خرید نفری یک ساندویچ کامل را نداشتیم .

دو ساعت در پارک ساحل کارون استراحت وعصر به پاساژهارفته و گشت زدیم تفریح کردیم و نفری یک بستنی خریده و میل کردیم .

تا غروب آفتاب تفریح و گروش کردیم و به ساحل کارون برگشتیم و بعد ازاذان مغرب نماز مان را خوانده و تا ساعت ده شب در کنار کارون بودیم .

پول کافی برای پرداخت اجاره یک شب اقامت در مسافر خانه را نداشتیم .

لذا تصمیم گرفتیم که روی نیمکت های پارک ساحلی بخوابیم روی نیم کت ها دراز کشیدیم اما هوا سرد بود و ما تاب تحمل سرمای زمستان اهواز را نداشتیم .

تصمیم گرفتیم که به محل زینبیه که آن محل مخصوص اقامت یک شب رزمندگان بود برویم .

ساعت یازده به آنجا رسیدیم زینبیه بسته بود .

در را زدیم نگهبان شب در را باز کرد و گفت خاموشی زده ایم و نمی توانیم شما را پذیرش کنیم .

با التماس و سماجت ما دلش به رحم آمد و گفت خیلی آرام بروید و بین رزمندگانی که خوابیده اند جایی یافته و همان جا بخوابید .

سالن تاریک بود

پاورچین پاورچین و با احتیاط از بین رزمندگانی که خواب بودند گذشته ،جایی پیدا کرده دراز کشیدم و خوابم برد .

درخواب هم رویای برادر خود را می دیدم .

نیمه های شب از صدای زمزمه و نجوای رزمندگان از خواب بیدار شده و مشاهده کردم که در فضای سالن صدای زمزمه و نجوا می آید .

جوانی در نزدیکی من نماز می خواند .

کنار آن جوان نشسته و مشغول ذکر شدم .

دوست داشتم بروم وضو بگیرم اما می ترسیدم که پایم را در تاریکی شب روی رزمندگانی که خواب هستند بگذارم‌.

لذا به گفتن ذکر بسنده کرده و همراه با ذکر در دلم آرزوی یافتن برادرم را کردم . وقتی نماز آن جوان تمام شد کنار ایشان خزیده و در آن تاریکی که چهره ی کسی مشخص نبود آهسته و خفیف و در گوشی از او پرسیدم برادر جان شما چه موقع به جبهه آمده اید ؟

ایشان گفت من به تازگی به جبهه آمده ام .

گفتم ببخشد از کدام شهر اعزام شده اید .

گفت از اراک آمده ام

پرسیدم نام شما چیست .

جواب داد حسن پور هستم

گفتم از کدام حسن پور های اراک هستید .

گفت ما فراهانی هستیم .

و نامم غلامحسین است وادامه داد برادرم عباس نیز در لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب است .

جرقه امید در دلم زده شد و گفتم حسین جان تویی ؟

ایشان هم متوجه شد و با گریه گفت ای وای داداش عباس تویی خودتی خودتی

سپس یکدگر را بغل کرده و گریه ی شوق کردیم و تا نماز صبح در کنار کم خوابیدیم .

برق سالن روشن شد و اذان صبح را دادند.

ما هم وضو ساخته و نماز صبح را به جماعت خواندیم .

بعد از نماز جماعت دعا و نیایش بود تا صبح شد .

غلامحسین با سه نفر از دوستان خود به لشکر ۱۴ امام حسین اصفهان اعزام شده بودند و چون هر چهار نفر کم سن و سال بودند در آنجا احساس غربت می کردند و دوست داشتند که در لشکر ۱۷علی بن ابیطالب باشند

خاطره ادامه دارد …

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار