پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات که در گفتوگو با همرزمان سردار شهید حسین بهرامیولشکلایی «فرمانده عملیات آزادسازی سوسنگرد» بیان شده است، از نظرتان میگذرد.
* شهادت در لابهلای شیار
اصغر باقریان بیسیمچی سردار شهید حسین بهرامی «فرمانده عملیات آزادسازی سوسنگرد» در گفتوگو با فارس، بیان میکند: آشنایی من و حسین به دی ماه 1359 بازمیگردد، برای اولینبار در عملیاتی که قرار بود، 26 اسفند ماه 1359 در غرب سوسنگرد انجام بگیرد با او روبهرو شدم، حسین یکی از فرماندهان این عملیات بود و من، بیسیمچی او بودم.
برای انجام این عملیات، سه تا کانال در شمال و جنوب این منطقه عملیاتی حفر شده بود، حفر کانالها با تلاش شبانه و مخفیانه بچهها حدود دو تا سه ماه به طول انجامید، یک هفته مانده به عملیات، حسین همه گروهانها و دستهها را سازماندهی کرد، کانالهای ما که در منطقه مالکی بودند، سه تا خط عراقیها را دور میزدند و میرفتند به پشت توپخانه عراقیها میرسیدند و از آنجا در میآمدند.
آن شب تا ساعت 12، تمام گروههای عملیاتی توسط حسین سازماندهی شدند، ساعت 12 شب به راه افتادیم و تا ساعت 3:30 الی 4 صبح به منطقه عملیاتی رسیدیم، از کانال تا خط سوم عراقیها یا همان توپخانه 200 الی 300 متر فاصله بود.
قرار شد زمانی که به 20 ـ 30 متری دشمن که رسیدیم، حمله کنیم اما هنوز پایمان را از کانال بیرون نگذاشته بودیم که تیر یکی از بچهها، به اشتباه در رفت و عراقیها هوشیار شدند، چون از خط سوم عراقیها حمله کردیم و شباهتی به حمله کلاسیک نداشت، عراقیها فکر کردند شبیخون است و به طرز وحشتناکی شروع به تیراندازی کردند.
در همین حال بقیه مناطق هم شروع به عملیات کردند، من 20 الی30 متر از کانال بیرون رفته بودم که تیر خوردم، حسین آنقدر غرق در حال خودش بود که اصلاً متوجه مجروحیت من نشد، چندین بار صدایش کردم اما نشنید و به راه خودش ادامه داد، مطمئن بودم که اگر به همین شکل پیشروی کند، شهید میشود.
از مقابل چشمانم دور شد، به کمکبیسیمچیام گفتم که برود دنبالش، شرایط من هم بهگونهای بود که نمیتوانستم حرکت کنم، آقای آروند ـ کمکبیسیمچیام ـ رفت دنبال حسین، زمینهای آن منطقه بهخاطر موقعیت کشاورزیشان، شیارهای زیادی داشت، چون نمیدانستم باید چکار کنم، به آقای آروند گفتم: برود در آن شیارها بگردد تا حسین را پیدا کند، آقای آروند رفت و کمتر از 2 دقیقه برگشت و گفت: حسین در یکی از شیارها افتاده و شهید شده است.
تعداد ما در این عملیات 30 نفر بود که 13 نفرمان به شهادت رسیدند، درگیریها حدود 2 ساعت به طول انجامید اما حوالی ساعت 7 صبح بود که تمام منطقه بهدست بچههای ما افتاد، آن زمان بود که دوستانمان آمدند و چون به منطقه آشنا بودند، ما را پیدا کردند.
* در نگاه اول گفتم، او حتما شهید میشود
احمد غلامپور، فرمانده سپاه سوسنگرد در سال 59 ـ60 در گفتوگو با فارس، اظهار کرد: زمان آشنایی ما با حسین دو یا سه ماه بیشتر نبود، از حسین و توانمندیهایش هم اطلاع کامل داشتیم و دنبال این بودیم که به او مسؤولیتی بدهیم اما او هرگز نمیپذیرفت، حضور در کنار دوستان و خط مقدم جبهه را با هیچ چیز دیگری عوض نمیکرد، نه این که بخواهد با پرخاش بگوید، خیلی آرام و با متانت اصرار میکرد که اجازه دهید در کنار دوستانم باشم، آنجا مؤثرتر هستم.
در اولین برخوردی که با حسین داشتم، شیفته آن مظلومیت ذاتی که در چهرهاش بود شدم، بدون اغراق میگویم، در همان نگاه اول به ذهنم رسید که این پسر حتماً شهید خواهد شد، ما معمولاً مراقب بچههایی که چنین ویژگیهایی داشتند بودیم و سعی میکردیم که کمتر جلو بروند تا در معرض خطر قرار نگیرند.
حسین دارای شخصیت ویژهای بود، یعنی از نوع نیروهای بسیجی معمولی نبود که بشود به راحتی هر تصمیمی دربارهاش گرفت، وقتی با او روبهرو میشدی بر خود واجب میدانستی تا به او احترام بگذاری و با آرامش با او حرف بزنی.
اصلاً یادم نمیآید کسی با حسین با عصبانیت و ناراحتی حرف بزند، آنقدر مهربان، خوب و مؤدب بود که هر وقت با او صحبت میکردم، احساس میکردم در مقابلش کم میآورم، وقتی از او چیزی میخواستی، لبخندی میزد و سرش را پایین میانداخت و کارش را انجام میداد.
اگر تشخیص میداد اشکالی در کار است همان لحظه نمیگفت، میرفت و مدتی بعد به شکل دیگری آن را به ما انتقال میداد.
یادم میآید او دقیقاً زمانی به جبهه آمده بود که جنگ نیاز به او داشت، یعنی درست در لحظه ای که عراقیها پیشروی کرده و شهرها را یکی پس از دیگری اشغال میکردند.
* آشنایی با حسین یک انقلاب درونی در من بهوجود آورد
سعید تجویدی همرزم و نزدیکترین دوست شهید حسین بهرامی در گفتوگو با فارس میگوید: زمانی که با حسین آشنا شدم 19 سال بیشتر نداشتم، از ویژگیهای حسین این بود که نمیگذاشت کسی او را بشناسد، شخصیتش دارای ابعاد وسیعی بود که هر کدام از ما بخش کمی از آن را میدانستیم و همین امر باعث میشد تا نتوانیم همه ابعاد زندگیاش را بررسی و واکاوی کنیم.
بهخاطر انقلاب فرهنگی، دانشگاه را برای یکی دو ترم رها کرده و برای تحصیل علوم حوزوی، وارد حوزه علمیه مشهد شدم، در همان زمان بود که تصمیم گرفتم با سپاه مشهد نیز همکاری داشته باشم، با یادداشتی از علی شمخانی به سپاه مشهد معرفی شدم، در آن جا با مخالفت یک جوان شمالی روبهرو شدم که قبول نمیکرد بدون گزینش وارد سپاه شده و مشغول بهکار شوم، میگفت: تا مصاحبه نشوی نمیتوانی عضو مجموعه سپاه شوی، از کجا معلوم که شرایط لازم برای حضور در سپاه را داشته باشی.
وقتی مخالفتش را دیدم، کمی عصبانی شدم اما پذیرفتم تا به مصاحبه تن در دهم، داخل اتاقی شدم که میز کوچکی در آن قرار داشت، حسین در یک طرف آن و من در مقابلش، از من دو سؤال خیلی کلی پرسید، وقتی پاسخم را شنید، گفت: «نظرت در مورد این که از فردا بیایی و در کنارم کار مصاحبه و گزینش نیروها را انجام دهی، چیست؟» و این آغاز آشنایی من و حسین بود.
آشنایی با حسین، یک انقلاب درونی در من بهوجود آورده بود، آن موقع اوج جریان بنیصدر بود و حسین میگفت: «من از سوابق تو آگاهی داشتم، فقط نگران بودم که خدای نکرده خط و مشی سیاسی غلطی داشته باشی!»
حدود دو ماه قبل از شهادتش زمانی که در حوزه علمیه مشهد زندگی میکردم به دیدنم آمد، مرا به گوشهای برد و گفت: «من بهعنوان یک دوست از تو ناراحتم.» وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: «تو دوست کاملی برایم نیستی، چون اشکالها و عیوبم را به من گوشزد نمیکنی، بیا همین حالا اشتباهاتمان را به یکدیگر تذکر دهیم تا بهنوعی به رشد و تکامل هم کمکی کرده باشیم».
من هم پذیرفتم، حسین گفت: «حالا ایرادهای مرا بگو». من هم یک مورد خیلی جزئی به ذهنم رسید و گفتم: «فکر میکنم یک چنین اشکالی در شما وجود دارد که به نظرم، من هم مبرا از آن نیستم و هردویمان باید تلاش کنیم تا آن را برطرف کنیم».
در ادامه وقتی از او خواستم تا او هم به قولش عمل کند، گفت: «من هرچه فکر میکنم، میبینم تو هیچ عیبی نداری و نمیتوانم از تو ایرادی بگیرم». تازه آن جا بود که فهمیدم چه رودستی از حسین خوردهام، یکبار دیگر هم از من خواست برای شهادتش دعا کنم تا بهعنوان یک دوست از من راضی باشد.
بچههای مسجد جزایری حسین را به خوبی میشناختند، حسین تعلق خاصی به مسجد پیدا کرده بود، در حقیقت آنجا پایگاه معنوی حسین بود، آن زمانی که من در فرماندهی در کنار سردار سرلشکر محمدعلی (عزیز) جعفری بودم به او گفتم فردی را میشناسم که میتواند به شما کمک کند و از همین طریق بود که حسین وارد فرماندهی شد اما این حضور سه روز بیشتر طول نکشید، به من گفت: «سعید! اگر فکر میکنی حاضرم به حضورم در جبهه اینطور ادامه دهم، اشتباه میکنی، من فقط جبهه را در خط مقدم دوست دارم».
خیلیها به من میگفتند که در مورد پذیرفتن مسؤولیت در سپاه با حسین صحبت کنم اما حسین در مقابل خواستهام فقط میخندید، خندهای که از صد تا جواب هم برایم روشنتر بود.
روزهای اول جنگ بود و حسین فکر میکرد جنگ چند روزی بیشتر طول نمیکشد، من اصرار داشتم که به اهواز برویم اما او میگفت: «تا به اهواز برسی جنگ تمام خواهد شد و باید دوباره برگردی».
سرانجام حسین که اصرار مرا دید، یادداشتی نوشت و گفت: «از نظر من بلامانع است». فردا صبح رفتم دنبال ماشین تا با آن به تهران و از آنجا به اهواز بروم، بهخاطر شرایط موجود، اوضاع حسابی به هم ریخته بود، یک دفعه دیدم سر و کله حسین پیدا شد و گفت: «یک ماشین جور کردم اما احساس میکنم در حال حاضر و در چنین اوضاعی حفاظت از جان امام، مهمتر از جنگ است». من هم پذیرفتم و سوار ماشینی شدیم که کمکهای مردمی را به جبهه میبرد، با هم سوار آن کامیون شدیم و خودمان را به تهران و از آنجا به بیت امام (ره) رساندیم.
پاسدارهای بیت امام که حسین خودش آنها را گزینش و پذیرش کرده بود، مکانی را برای نگهبانی به ما دادند و گفتند اینجا پست بدهید و ... .
ما شبها آنجا پست میدادیم و روزها میرفتیم جماران، چند روزی که گذشت به حسین گفتم: «فکر میکنم اینجا به اندازه کافی نیرو هست که از جان امام محافظت کنند اما با اخباری که از جبهه و جنگ دارم، فکر میکنم آنجا بیشتر به ما نیاز دارند، اگر میخواهی اینجا بمان، اما من میروم».
حسین گفت: «من هم با تو میآیم، راه را از مشهد با هم شروع کردیم، با هم هم تمام میکنیم، من به ولشکلای ساری میروم تا دیداری با پدر و مادرم داشته باشم و از آنجا خودم را به اهواز میرسانم».
خیلی وقت بود که به زادگاهش نرفته بود، او به ولشکلا رفت و با خانوادهاش دیدار کرد، سپس وسایلش را جمع کرد و به جبهه آمد.
حسین اتاق کوچکی را در مشهد اجاره کرده بود، اتاق به اندازهای کوچک بود که نمیتوانست در آن فرشی پهن کند، یک اتاق قدیمی با دیواری نمکشیده، کفی سیمانی با پنجره چوبی و چراغ علاءالدینی که برای آشپزی از آن استفاده میکرد و یک پتوی دو متر در یک متر بهعنوان فرش زیر پا، این همه امکاناتی بود که حسین داشت اما تنها وسیله چشمگیر اتاقش کتابهایی بودند که بیشترین فضای اتاق را اشغال کرده بود.
یادم میآید زمانی را که بعضی شبها به خانهاش میرفتم، موقع خواب خیلی سردم بود اما صبح متوجه میشدم که رو اندازم بیشتر شده، تازه میفهمیدم که حسین، پتوی خودش را هم بر روی من انداخته است، شبهای بعد که دقت بیشتری میکردم، متوجه میشدم حسین نیمههای شب از خواب بیدار شده و مشغول خواندن نماز و مطالعه میشود البته شبهایی که من به منزلش میرفتم روی کف سیمانی نماز میخواند تا من راحت باشم.