«محمدصادق کوچکزاده» با اشاره به اهمیت ثبت و انتشار خاطرات آزادگان و رزمندگان دوران دفاع مقدس، اظهار کرد: کتاب «سالار تکریت» شامل خاطرات اسارت آزادهی جانباز سیدحسین سالاری، نوشته مصطفی زمانیفر به همت دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری یزد توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار کتاب شد .
وی افزود: این اثر مجموعهای از خاطرات 30 ماه اسارت این جوان 18 ساله یزدی در اردوگاه 11 تکریت رژیم بعث عراق است .
رییس حوزه هنری یزد، گفت: این کتاب در 288 صفحه و پنج فصل در قطع رقعی با شمارگان 1250 نسخه منتشر شده است .
کوچکزاده تصریح کرد: سالاری که متولد 1346در خانوادهای مذهبی و کارگری در محله شیخداد یزد و کارشناس حسابداری است، در خاطرات خود اطلاعاتی را درباره اردوگاههای دشمن بعثی و وضعیت اسرای ایرانی در این اردوگاهها میدهد و به بیان وقایع و پیامدهای ناگوار جنگ، مظلومیت و مقاومت آزادگان و همچنین دردها و مرارتهای سالهای اسارت خود و دیگر همرزمانش میپردازد .
وی ادامه داد: این سرباز ارتش که در واحد مهندسی رزمی لشکر ۸۱ باختران مشغول خدمت بود در آخرین روز سال ۱۳۶۶ در عملیاتی در منطقه غرب کشور از ناحیه پای راست مجروح شد و پس از چهار شبانه روز در حالی که رمقی در بدن نداشت به اسارت نیروهای عراقی درآمد .
این مقام مسئول بیان کرد: این اسیر ایرانی دو سال و نیم در یکی از مخوفترین و سیاهترین نقطههای عراقِ دوران صدام یعنی استخبارات زندانی بود و کسی از او خبر نداشت، حتی اسرای اردوگاه هم به خاطر جراحت شدید پایش، امیدی به زنده ماندنش نداشتند اما این جوان مؤمن با تحمل درد و رنج فراوان و با وجود شکنجههای شدید توانست تمام ناملایمات و دشواریهای دوران اسارت را پشت سر بگذارد و به آغوش میهن عزیز اسلامی بازگردد .
در بخشی از این کتاب میخوانیم:«درست قبل از هواخوری، هنوز بیرون نیامده بودیم که نگهبان آمد و بیمقدمه گفت: «دیشب کی ترانه میخواند؟» کسی جوابش را نداد. در این فضا، فقط آواز خواندنمان کم بود. با همان حالت نشسته، دست بالا بردم و گفتم: «من ترانه نمیخواندم، ولی خیلی درد داشتم و آخوناله میکردم.» نگاهی کرد و گفت: «نه! تو نبودی.» چشمش روی صورت بچهها دوری زد، ولی کسی به او محل نگذاشت. بیهدف چند نفری را زد و از آسایشگاه رفت بیرون. دو نفر طبق معمول زیر بغلهایم را گرفتند و مستقیم به طرف دستشویی حرکت کردیم. دنبال سر ما آمد و گفت: «بگذاریدش روی زمین!» دو، سه ضربه کابل به پشتم کوبید و گفت: «دیگه آخوناله نکن!» فهمیدم که بیچاره از اول دنبال بهانه بوده که حس خشمش را ارضا کند ... .