هر تازه‌واردی که از راه برسد، مسابقه شروع می‌شود. بچه‌ها می‌دوند به سویش با دبه‌های پر، با دست‌های خیس. هر کسی زودتر برسد، قبر مال اوست و بقیه می‌ایستند کنار در انتظار تازه‌وارد دیگری؛ آماده برای دویدن.
کد خبر: ۴۸۵۲۷۸
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۱:۲۷ 28 August 2017

کودکان آب فروش هر روز در گورستان هر دبه آب را به قیمت هزار تومان می‌فروشند.

بالای سر هر قبر، کودکی ایستاده. آب آورده‌اند‌. با دست‌های کوچک، با آستین‌های خیس و کودکانه آواز آب را می‌خوانند: «سو…سو…سو…». گورستان در ظهر تابستان تب کرده و زیر سایه گورکن‌ها، کودکان ایستاده‌اند به تماشا. آن طرف سیاه‌پوشان داغدار جنازه بر دوش، آه می‌کشند و این طرف بچه‌های کوچک کوله بر دوش دبه‌های آب را.

اینجا پر از صداست. نه فقط نوای قرآن و تکرار طنین‌انداز لااله‌الاالله و نه فقط شیون زندگان بر داغ مردگان، گورستان پر از صدای بچه‌هاست. آنها که هر روز با دبه‎‌ای در دست سلانه‌سلانه، راهی گورستان بزرگ شهر می‌شوند و کوچه‌های منتهی به بهشت‌زهرای زنجان پر از ردپای قدم‌های خیس آنهاست.

ظهر پنجشنبه است و گورستان مهمان‌های تازه‌ دارد. جنازه‌های پیچیده در کفن در انتظار آخرین نمازند و گورکن‌ها قبرهای خالی را پر می‌کنند. «مصطفی» و «محمد» روی سکو نشسته‌اند در خنکای سایه‌ای که در این گورخانه بی‌درخت کمیاب است. مصطفی درشت‌تر است با شکمی برآمده، محمد اما ریزنقش است و لاغر. هر دو به یک مدرسه می‌روند و پشت یک میز و نیمکت تاریخ و ادبیات و ریاضی می‌خوانند، دانش‌آموزان کلاس سوم.

قبرستانه ر روز برای آنها و بچه‌های دیگر میدان مسابقه است. هر تازه‌واردی که از راه برسد، مسابقه شروع می‌شود. بچه‌ها می‌دوند به سویش با دبه‌های پر، با دست‌های خیس. هر کسی زودتر برسد، قبر مال اوست و بقیه می‌ایستند کنار در انتظار تازه‌وارد دیگری؛ آماده برای دویدن.

«محمد» از «مصطفی» تندتر می‌دود اما بالای سر قبر که می‌رسند، او دبه‌هایش را زمین نمی‌گذارد، نگاهش را می‌دوزد به چشم هم‌شاگردی: «امروز اولی را تو بریز من بعدی را می‌ریزم…» نگاه کودکانه‌اش پر از مهربانی می‌شود: «مصطفی نمی‌تونه مثل ما بدوئه، چاقه دیگه! عقب می‌افته. برای همین هم درآمدش هر روز از ما کمتره اما باباش مریضه، باید دارو بخره. امروز خوب کار نکردیم، بچه‌ها زیادن، قبرستونم هنوز خیلی شلوغ نیس…»

«مصطفی» یک‌سال بیشتر است که نان آب‌بری می‌خورد، پدرش از کارافتاده و خانه‌نشین است: «قبلا کار می‌کرد، اما الان کار نیست، یک‌سال بیشتره. مریض شده. با ما خیلی حرف نمی‌زنه. مادرم؟ خونه مردم کار می‌کنه، هفته‌ای یکی دو روز. قبلا بیشتر می‌رفت الان واسه اونم کار نیست.»

«مصطفی» و «محمد» اهل یک محله‎اند. قصه محمد شبیه ماجرای زندگی مصطفی است، با کمی تغییر. پدرش دستفروشی بوده در شهر که حالا کار ندارد: «قبلا تخمه می‌فروخت. دستفروشی می‌کرد. یه روز با شهرداری دعواش شد. بهش گفتن نباید اینجا بشینی و بفروشی. می‌رفت میدان، بعد که جاش عوض شد، دیگه کسی ازش تخمه نمی‌خرید. بعد مریض شد و افتاد خونه. من با برادرم اینجا کار می‌کنیم. تابستون هر روز هستیم اما مدرسه‌ها که باز بشه، فقط بعد از مدرسه. پدرمون دوست نداره بیاییم. می‌گه کارتون سخته. ولی ما می‌آییم.»

از خانه آنها تا بزرگترین قبرستان شهر چند ایستگاه فاصله است، در تابستان که چراغ مدرسه‌ها خاموش است، بازی در میان گورها و خواندن سنگ‌قبرها، کودکی را نه فقط از محمد و مصطفی که از بسیاری از بچه‌های این شهر دزدیده است: «خیلی هستیم. پنجشنبه‌ها بیشتریم. عصر این‌جا خیلی شلوغ می‌شه. از صبح هستیم تا وقتی که همه برن. آخرین نفر که بره ما هم می‌ریم.»

پنجشنبه‌‌ها کودکان آب‌فروش از خروس‌خوان صبح با دبه‌های پر آماده دویدنند تا همان وقتی که ماه می‌تابد بر تاریکی گورستان. همه پسرند از ٧ ساله گرفته تا ٢٣ ساله. «ابراهیم» از همه کهنه‌کارتر است. از ١۵سالگی آب‌فروشی کرده و هنوز هم پنجشنبه‌ها که برو و بیای آدم‌ها در قبرستان بیشتر است، او هم کار قدیمی‌اش را ادامه می‌دهد.

ترافیک کودکان آب‌فروش در قبرستان، آخر هفته‌ها بیشتر می‎شود و میدان لاله سال‌هاست هر پنجشنبه کودکانی را به‌خاطر می‌آورد که دور حوض بزرگ میدان صف کشیده‌اند: «از اینجا آب می‌بریم چون به صرفه‌تره. اون پیرمرده نمی‌ذاره از شیر آب برداریم، می‌گه باید پول بدین! بعضی روزا که نیست از شیر قبرستون پر می‌کنیم. بعضی روزها هم ٢تومن می‌گیره، اما پنجشنبه‌ها که شلوغ‌تره ١٠ تومن!»

درآمد روزانه کودکان آب‌فروش متغیر است، بین ١٠ تا ٣٠‌هزار تومان. هر دبه آب‌ هزار تومان هر چند که خیلی‌ها تنها پول خرد ته جیب‌شان را کف دست بچه‌ها می‌گذارند. کودکان آب‌فروش می‌گویند، بخشی از این درآمد را خرج لباس مدرسه و کیف ‌و‌ کتاب درس‌شان می‌کنند و بخشی را کمک خرجی خانه.

کار غیررسمی کودکان در این گورستان، حالا بعد از سال‌ها حاشیه‌ها و قوانین خودش را پیدا کرده، از قوانین نانوشته‌ای که بچه‌ها روی آن توافق کرده‌اند تا قوانین بالاسری آدم بزرگ‌ها. آدم‌های بیکاری که بالای سر قبرها صدقه و نذورات جمع می‌کنند و اگر زورشان برسد راه آب‌بری را برای بچه‌ها سخت می‌کنند. بالای سر شیرهای آب قبرستان می‌ایستند و تنها به شرطی اجازه می‌دهند بچه‌ها دبه‌هایشان را پر کنند که اول حق‌السهم آنها را بدهند. گورکن‌ها هم بخشی از ماجراها و زندگی روزمره کودکان این قبرستانند، بعضی از آنها حواس‌شان بیشتر از بقیه به بچه‌هاست و این را زمانی بیشتر می‌توان درک کرد که کودکان آب‌فروش وقتی از ناحیه حضور غریبه‌ای که سوال‌های عجیب می‌پرسد، احساس خطر می‌کنند، به زبان ترکی به هم می‌گویند: «این چی می‌خواهد؟ برو به جواد کورگن بگو بیاد!»

چه مردم بخواهند چه نه، بچه‌های آب‌فروش در قبرستان بزرگ می‌شوند، پای سفره‌ مرگ. زیر سایه گورکن‌ها و در هجوم بی‌امان زاری و شیون، ناله و هق‌هق.

شهروند 
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار