گزارشی از یک پرورشگاه دختران در اصفهان؛
روزنامه اصفهان زيبا نوشت: پس از یک ماه پیگیری مکاتبه ای و تلفنی برای گزارشی از یکی از پرورشگاه های شهر اصفهان بالاخره از سوی مسوولان موافقت شد که به آن مرکز بروم. آدرس در یکی از خیابان های خوش و آب و هوای شهر بود.
کد خبر: ۲۴۶۱۹۹
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۹ 15 June 2016
تابناك اصفهان: روزنامه اصفهان زيبا نوشت: پس از یک ماه پیگیری مکاتبه ای و تلفنی برای گزارشی از یکی از پرورشگاه های شهر اصفهان بالاخره از سوی مسوولان موافقت شد که به آن مرکز بروم. آدرس در یکی از خیابان های خوش و آب و هوای شهر بود. پلاک های کوچه درهم بود و من به سختی آنجا را پیدا کردم. هیچ تابلویی هم نبود. زنگ آیفون را که زدم مثل اینکه منتظرم باشند بدون اینکه از من بپرسند چه کسی هستی در را باز کردند و من وارد شدم. روبرویم دو خانم جوان با چادرهای سفید گل گلی ایستادند، یکی از آنها گوشی همراه دستش بود، به طرفم آمد و سلام و احوالپرسی کرد. به نظر می‌رسید مربی دختران باشد.



خانه دو طبقه بود. طبقه پایین خالی بود و از همان ابتدا راه پله ها به سمت طبقه دوم موکت شده بود. به دلیل اینکه در شب گذشته عقد یکی از دختران بود، کارگری در طبقه پایین مشغول نظافت بود. کفش هایم را درآوردم و با زن جوان پله ها را بالا رفتم. سکوت عجیبی در خانه حاکم شده بود. وارد سالنی شدم که دور تا دور آن نقاشی های زیبایی به سینه دیوار قاب شده بود. دو دختر بر روی مبل نشسته بودند و آهسته با هم صحبت می کردند. سر پا ایستادند. من نیز صمیمانه با آنها سلام و احوالپرسی کردم. انگار همه چیز از قبل آماده شده بود تا آنها با ورود من گارد بگیرند. 

ترجیح دادم در بین آنها بنشینم تا در گوشه اتاق. درست مبل بالای اتاق را نشانه گرفتم و بر روی آن مستقر شدم. دو دختر با مانتوها و شال های رنگی در سمت راست من نشستند و سه تای دیگر که دو نفرشان چادری بودند به جمع ما اضافه شدند و در سمت چپ من قرار گرفتند. دختری نیز مقابلم نشست و با چشمانش مرا می‌پایید.سکوت بود و سکوت بود و سکوت، اما لبخند مصنوعی دختران بر گوشه لب ها نیز جایی باز کرد تا من آغازگر گپ و گفت باشم. همه نگاه ها به سمت من متمایل شده بود. یک لحظه تصور کردم برای بازجویی اینجا هستم. از مدیر خانه شنیده بودم که دختران میل و رغبتی برای گزارش گیری ندارند، اما من باید کارم را انجام می‌دادم.دخترانی از هفت سال پیش تا الان در این خانه مانند خواهر با هم زندگی خوب و راحتی داشتند و حالا در این مدت یک نفر آمده است تا از آنها بپرسد چه مشکلاتی دارید. برایشان غیر قابل هضم بود که من برای پرسشگری در کنار آنها باشم.



نام آنها را نپرسیدم و این برای آنها هم بهتر بود که گمان نکنند قرار است وضعیت آنها رسانه ای شود. فقط از ابتدا تا انتها دو نفر از آنها صحبت می‌کردند. یکی از آنها که از همان ابتدای ورود من در جمع حاضر بود و می گفت دانشجوست شال رنگی اش را روی سرش جابه جا کرد و پاهایش را روی پا انداخت و با لبخندی ملیح گفت: «ما آماده ایم. البته در این سال ها خیلی ها خواستند از ما گزارش بگیرند، ولی ما اجازه ندادیم. ما مانند یک خانواده در کنار هم زندگی می کنیم. شما خوشتان می آید کسی به خانه شما بیاید و از شما سوال بپرسد که کجا بودید و چه می‌کنید؟» باید آنها را قانع می کردم که قرار نیست شما بر سر زبان ها بیفتید. «بهزیستی همه شرایط ما را می داند و در برخی مواقع کارشناسان خود را به این مکان می فرستد. دیگر لزومی نیست که کسی بیاید و بخواهد از ما گزارش بگیرد.

شما که مامور بهزیستی نیستید. تنها از طرف بهزیستی معرفی شده اید.» انگار آنها مرا به مسلخ یک بازجویی دعوت کرده بودند. هر چه می گفتند من با لبخند آنها را قانع می کردم که قرار نیست اتفاقی بیفتد. خانم مربی وسط صحبت‌های ما وارد سالن می شود و در جایی سمت چپ اتاق می نشیند. از او خواستم که کنار من بنشیند. او می گوید: «اینجا اصولا یک داستان زندگی از دختران می خواهند و تغییر و تحولی که در زندگی آنها به وجود آمده. آنها تمایل ندارند که مانند بازپرس از آنها سوال شود.


 اگر از مشکلات می خواهید بدانید بیشتر مشکل این خانه، مالی است. خیرین در ارائه کمک های غیرنقدی دریغ نمی کنند، اما چون این دختران در حال تحصیل هستند، باید از لحاظ مالی حمایت شوند. پرداخت شهریه، هزینه های کتاب و جزوه برای ما سخت است. شاید دختران مراکز دیگر از لحاظ عاطفی مشکل داشته باشند، اما دختران این خانه چنین مشکلی ندارند.»صدای خنده دختران بلند می شود. «مشکل عاطفی! ما همه با هم خواهر هستیم و در کنار هم خوش می گذرد. فکر نمی کنم جالب باشد که مدام برگردید و از مشکلات ما بگویید. من نیازی به این گونه سوالات نمی بینم. مشکلات ما حل شده است.

 ما دوست نداریم کسی از ما اطلاعی داشته باشد». دختری که با چادر رنگی در سمت چپ من نشسته است و از ابتدا تاکنون فقط به حرف های ما گوش داده، می‌گوید: «من اصلا دوست ندارم حرف بزنم و زیاد عادت به حرف زدن ندارم. من نمی خواهم اینجا باشم می‌توانم بروم؟!» دختران می گویند: «شب گذشته مراسم عقد او بوده». او جمع ما را ترک می کند. «من آمدم تا با هم گپ بزنیم. گپی خودمانی مانند یک دوست.» باز صدای خنده دختران فضای اتاق را پر می‌کند. من نیز با آنها می خندم. «شما به عنوان مهمان برای ما عزیز هستید، اما برای مصاحبه نه!» ترجیح می‌دهم همه چیز روال عادی خودش را طی کند. با هم بحث های فلسفی می کنیم درباره قسمت و شانس و از این حرف ها و آنها آنقدر معلوماتشان بالاست که این چالش گفتمانی را به خوبی هدایت می کنند.از اینکه به مرکز پسران رفته ام برای آنها می گویم. «بچه که نیستیم که با یک کفش و کیف خوشحال شویم. ما هدف و راهمان مشخص شده است». به تمام سوالات من جوابی دیگر می دهند. شما نماینده دختران هستید؟ می گوید: «ما همه با یک خانواده هستیم و مدام بر روی این موضوع تاکید می کند.»تابستان در راه است. 

مسافرت به کجاها می روید؟ « ما مسافرت می رویم و برای سفر، مکان مورد نظر بستگی به نظر خانواده دارد. ما هشت نفریم و از لحاظ سنی به هم نزدیکیم».به نظر شما من اشتباه کردم به اینجا آمدم؟«ما نگفتیم که شما اشتباه کردید این یک نقد بود که ما به کار شما گرفتیم».کم کم از رشته های تحصیلی شان می گویند. دانشجوی تربیت بدنی، گرافیک، حسابداری و دختری که از همه کوچک تر است و در کلاس هشتم تحصیل می کند. او فقط نگاه می کند. نگاهش نگران است. چادرش را می‌کشد روی صورتش و لبخندی کنار لبانش نقش می بندد. می خندد و نگاهش را به چشمان من می دوزد.


«هفت سال است که اینجا هستیم. حتی از صدا و سیما هم برای گرفتن گزارش به اینجا آمده اند، اما با آنها همکاری نکردیم. ما منتظر معجزه یا اتفاق خاصی نیستیم و به شرایطمان عادت کرده ایم. اگر تلاش کنیم به هر چه می خواهیم می رسیم و منتظر نیستیم که اتفاق خاصی شرایط زندگی ما را تغییر بدهد. ما با بقیه مردم هیچ تفاوتی نداریم. اینجا یک خانواده است. ما حتی برخی از مواقع به سازمان بهزیستی هم مشکلاتمان را نمی گوییم و خودمان حل می کنیم و هیچ موقع نیازی هم نمی بینیم که مشکلاتمان را به شما بگوییم»

منبع: تابناک
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار